دوران خردسالي كوروش را هاله اي از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هايي كه گاه چندان سر به ناسازگاري برآورده اند كه تحقيق در راستي و ناراستي جزئيات آنها ناممكن مي نمايد. ليكن خوشبختانه در كليات ، ناهمگوني روايات بدين مقدار نيست. تقريباً تمامي اين افسانه ها تصوير مشابهي از آغاز زندگي كوروش ارائه مي دهند ، تصويري كه استياگ ( آژي دهاك ) ، پادشاه قوم ماد و نياي مادري او را در مقام نخستين دشمنش قرار داده است.
استياگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمكار ماد - آنچنان دل در قدرت و ثروت خويش بسته است كه به هيچ وجه حاضر نيست حتي فكر از دست دادنشان را از سر بگذراند. از اين روي هيچ چيز استياگ را به اندازه ي دخترش ماندانا نمي هراساند. اين انديشه كه روزي ممكن است ماندانا صاحب فرزندي شود كه آهنگ تاج و تخت او كند ، استياگ را برآن مي دارد كه دخترش را به همسري كمبوجيه ي پارسي – كه از جانب او بر انزان حكم مي راند - درآورد. مردم ماد همواره پارسيان را به ديده ي تحقير نگريسته اند و چنين نگرشي استياگ را مطمئن مي ساخت كه فرزند ماندانا ، به واسطه ي پارسي بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعيتي نخواهد رسيد كه در انديشه ي تسخير سلطنت برآيد و تهديدي متوجه تاج و تختش كند. ولي اين اطمينان چندان دوام نمي آورد. درست در همان روزي كه فرزند ماندانا ديده مي گشايد ، استياگ را وحشت يك كابوس متلاطم مي سازد. او در خواب ، ماندانا را مي بيند كه به جاي فرزند بوته ي تاكي زاييده است كه شاخ و برگهايش سرتاسر خاك آسيا را مي پوشاند. معبرين درباري در تعبير اين خواب مي گويند كودكي كه ماندانا زاييده است امپراتوري ماد را نابود خواهد كرد ، بر سراسر آسيا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگي خواهد كشاند.
وحشت استياگ دوچندان مي شود. بچه را از ماندانا مي ستاند و به يكي از نزديكان خود به نام هارپاگ مي دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل كرده است ، استياگ به هارپاگ دستور مي دهد كه بچه را به خانه ي خود ببرد و سر به نيست كند. كوروش كودك را براي كشتن زينت مي كنند و تحويل هارپاگ مي دهند اما از آنجا كه هارپاگ نمي دانست چگونه از پس اين مأموريت ناخواسته برآيد ، چوپاني به نام ميتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده ، با هزار تهديد و ترعيب ، اين وظيفه ي شوم را به او محول مي كند. هارپاگ به او مي گويد شاه دستور داده اين بچه را به بياباني كه حيوانات درنده زياد داشته باشد ببري و درآنجا رها كني ؛ در غير اين صورت خودت به فجيع ترين وضع كشته خواهي شد. چوپان بي نوا ، ناچار بچه را برمي دارد و روانه ي خانه اش مي شود در حالي كه مي داند هيچ راهي براي نجات اين كودك ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زماني كه بچه را بكشد. اما از طالع مسعود كوروش و از آنجا كه خداوند اراده ي خود را بالا تر از همه ي اراده هاي ديگر قرار داده ، زن ميتراداتس در غياب او پسري مي زايد كه مرده به دنيا مي آيد و هنگامي كه ميتراداتس به خانه مي رسد و ماجرا را براي زنش باز مي گويد ، زن و شوهر كه هر دو دل به مهر اين كودك زيبا بسته بودند ، تصميم مي گيرند كوروش را به جاي فرزند خود بزرگ كنند. ميتراداتس لباسهاي كوروش را به تن كودك مرده ي خود مي كند و او را ، بدانسان كه هارپاگ دستور داده بود ، در بيابان رها مي كند.
كوروش كبير تا ده سالگي در دامن مادرخوانده ي خود پرورش مي يابد. هرودوت دوران كودكي او را اينچنين وصف مي كند : « او كودكي بود زبر و زرنگ و باهوش ، و هر وقت سؤالي از او مي كردند با فراست و حضور ذهن كامل فوراً جواب مي داد. در او نيز همچون همه ي كودكاني كه به سرعت رشد مي كنند و با اين وصف احساس مي شود كه كم سن هستند حالتي از بچگي درك مي شد كه با وجود هوش و ذكاوت غير عادي او از كمي سن و سالش حكايت مي كرد. بر اين مبنا در طرز صحبت كوروش نه تنها نشاني از خودبيني و كبر و غرور ديده نمي شد بلكه كلامش حاكي از نوعي سادگي و بي آلايشي و مهر و محبت بود. بدين جهت همه بيشتر دوست داشتند او را در صحبت و در گفتگو ببينند تا در سكوت و خاموشي . از وقتي كه با گذشت زمان كم كم قد كشيد و به سن بلوغ نزديك شد در صحبت بيشتر رعايت اختصار مي كرد ، و به لحني آرامتر و موقرتر حرف مي زد. كم كم چندان محجوب و مؤدب شد كه وقتي خويشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود مي يافت سرخ مي شد و آن جوش و خروشي كه بچه ها را وا مي دارد تا به پر و پاي همه بپيچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست مي داد. از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بيشتر مهرباني از خود نشان مي داد. در واقع به هنگام تمرين هاي ورزشي ، از قبيل سواركاري و تيراندازي و غيره ، كه جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت مي كنند ، او براي آنكه رقيبان خود را ناراحت و عصبي نكند آن مسابقه هايي را انتخاب نمي كرد كه مي دانست در آنها از ايشان قوي تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلكه آن تمرين هايي را انتخاب مي نمود كه در آنها خود را ضعيف تر از رقيبانش مي دانست ، و ادعا مي كرد كه از ايشان پيش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روي مانع و نبرد با تير و كمان و نيزه اندازي از روي زين ، با اينكه هنوز بيش از اندازه ورزيده نبود ، اول مي شد. وقتي هم مغلوب مي شد نخستين كسي بود كه به خود مي خنديد. از آنجا كه شكست هايش در مسابقات وي را از تمرين و تلاش در آن بازيها دلزده و نوميد نمي كرد ، و برعكس با سماجت تمام مي كوشيد تا در دفعه ي بعد در آن بهتر كامياب شود ؛ در اندك مدت به درجه اي رسيد كه در سواركاري با رقيبان خويش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج مي داد تا سرانجام از ايشان هم جلو زد. وقتي او در اين زمينه ها تعليم و تربيت كافي يافت به طبقه ي جوانان هيژده تا بيست ساله درآمد ، و در ميان ايشان با تلاش و كوشش در همه ي تمرين هاي اجباري ، با ثبات و پايداري ، با احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردايش از استان انگشت نما گرديد. »
زندگي كوروش جوان بدين حال ادامه يافت تا آنكه يك روز اتفاقي روي داد كه مقدر بود زندگي او را دگرگون سازد ؛ : « يك روز كه كوروش در ده با ياران خود بازي مي كرد و از طرف همه ي ايشان در بازي به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پيشآمدي روي داد كه هيچكس پي آمدهاي آنرا پيش بيني نمي كرد. كوروش بر طبق اصول و مقررات بازي چند نفري را به عنوان نگهبانان شخصي و پيام رسانان خويش تعيين كرده بود. هر يك به وظايف خويش آشنا بود و همه مي بايست از فرمانها و دستورهاي فرمانرواي خود در بازي اطاعت كنند. يكي از بچه ها كه در اين بازي شركت داشت و پسر يكي از نجيب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبري از كوروش خودداري كرد توقيف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعي جاري در دربار پادشاه اكباتان شلاقش زدند. وقتي پس از اين تنبيه ، كه جزو مقررات بازي بود ، ولش كردند پسرك بسيار خشمگين و ناراحت بود ، چون با او كه فرزند يكي از نجباي قوم بود همان رفتار زننده و توهين آميزي را كرده بودند كه معمولاً با يك پسر روستايي حقير مي كنند. رفت و شكايت به پدرش برد. آرتمبارس كه احساس خجلت و اهانت فوق العاده اي نسبت به خود كرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانيد و از اهانت و بي حرمتي شديد و آشكاري كه نسبت به طبقه ي نجبا شده بود شكوه نمود. پادشاه كوروش و پدرخوانده ي او را به حضور طلبيد و عتاب و خطابش به آنان بسيار تند و خشن بود. به كوروش گفت: « اين تويي ، پسر روستايي حقيري چون اين مردك ، كه به خود جرئت داده و پسر يكي از نجباي طراز اول مرا تنبيه كرده اي؟ » كوروش جواب داد: « هان اي پادشاه ! من اگر چنين رفتاري با او كرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه هاي ده مرا به عنوان شاه خود در بازي انتخاب كرده بودند ، چون به نظرشان بيش از همه ي بچه هاي ديگر شايستگي اين عنوان را داشتم. باري ، در آن حال كه همگان فرمان هاي مرا اجرا مي كردند اين يك به حرفهاي من گوش نمي داد. »
استياگ دانست كه اين يك چوپان زاده ي معمولي نيست كه اينچنين حاضر جوابي مي كند ! در خطوط چهره ي او خيره شد ، به نظرش شبيه به خطوط چهره ي خودش مي آمد. بي درنگ شاكي و پسرش را مرخص كرد و آنگاه ميتراداتس را خطاب قرار داده بي مقدمه گفت : « اين بچه را از كجا آورده اي؟ ». چوپان بيچاره سخت جا خورد ، من من كنان سعي كرد قصه اي سر هم كند و به شاه بگويد ولي وقتي كه استياگ تهديدش كرده كه اگر راست نگويد همانجا پوستش را زنده زنده خواهد كند ، تمام ماجرا را آنسان كه مي دانست برايش بازگفت.
استياگ بيش از آنكه از هارپاگ خشمگين شده باشد از كوروش ترسيده بود. بار ديگر مغان دربار و معبران خواب را براي رايزني فراخواند. آنان پس از مدتي گفتگو و كنكاش اينچنين نظر دادند : « از آنجا اين جوان با وجود حكم اعدامي كه تو برايش صادر كرده بودي هنوز زنده است معلوم مي شود كه خدايان حامي و پشتيبان وي هستند و اگر تو بر وي خشم گيري خود را با آنان روي در رو كرده اي ، با اين حال موجبات نگراني نيز از بين رفته اند ، چون او در ميان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبير گشته است و او ديگر شاه نخواهد شد به اين معني كه دختر تو فرزندي زاييده كه شاه شده. بنابرين ديگر لازم نيست كه از او بترسي ، پس او را به پارس بفرست. »
تعبير زيركانه ي مغان در استياگ اثر كرد و كوروش به سوي پدر و مادر واقعي خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ي تازه اي از زندگي خويش را آغاز نمايد. دوره اي كه مقدر بود دوره ي عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.
«و يسئلونك عن ذى القرنين قل ساتلوا عليكم منه ذكرا» «انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شىء سببا»
اين نوشته مربوط به آيات قراني است كه در سورهٔ كهف و در مورد كوروش بزرگ ذوالقرنين آمدهاست.
در زبان عربي معناي واژهٔ ذوالقرنين بر اين قرار است:
ذو = صاحب ،دارنده
قرنين = دوشاخ (تاج دوشاخ دار)
تطابق ذوالقرنين با كوروش كبير
مورخيني كه ادعا دارند ذوالقرنين همان كوروش كبير است دلايل عمده زير را مطرح مي كنند:
اشاره به ذوالقرنين در عهد عتيق
سؤ ال كنندگان درباره ذوالقرنين از پيامبر طبق رواياتى كه در شان نزول آيات آمده يهود بوده اند، و يا قريش به تحريك يهود. و به اين داستان پيش از اسلام و در كتاب يهوديان اشاره شده و تعبير آن پادشاه ماد و فارس ذكر شده است. به قسمت داستان ذوالقرنين در عهد عتيق توجه كنيد.
ارتباط كوروش و دوشاخ
بدلي از مجسمه كوروش بالدار با كلاهخود دوشاخ كه فتوحات سه گانه وي در بالاي آن قرار دارد
در قرن نوزدهم ميلادى در نزديكى استخر در كنار نهر مرغاب مجسمه اى از كـوروش كشف شد كه تقريبا به قامت يك انسان است، و كوروش را در صورتى نشان مى دهد كه دو بال همانند بال عقاب از دو جانبش گشوده شد، و تاجى به سر دارد كه دو شاخ همانند شاخ هاى قوچ در آن ديده مى شود. ايـن مـجـسـمـه كـه نـمـونـه بسيار پر ارزشى از فن حجارى قديم است آنچنان جلب توجه دانشمندان را نمود كه گروهى از دانشمندان آلمانى فقط براى تماشاى آن به ايران سفر كردند. از تـطـبـيـق مـنـدرجـات كتاب مقدس بـا مـشـخـصـات ايـن مـجـسـمـه ايـن احـتـمـال در نظر اين مورخين كاملا قوت گرفت كه ناميدن كوروش به ذو القرنين (صـاحـب دو شاخ ) از چه ريشه اى مايه مى گرفت، و همچنين چرا مجسمه سنگى كورش داراى بـالهـايى هـمـچون بال عقاب است، و به اين ترتيب بر گروهى از دانشمندان مسلم شد كه شخصيت تاريخى ذو القرنين از اين طريق كاملا آشكار شده است. همچنين كوروش دو شاخ گاو را نماد و نشانه هخامنشيان ساخته و مجسمههاي فراواني از سر گاو و دوشاخ در بيشتر مناطق ايران و عراق از آن دوره به جا ماندهاست و تصويري نيز نقش شده به تازگي پيدا شده با فردي با كلاه خود همانند شاخ قوچ اين پيكر ميتواند به كوروش و يا يكي از شاهان پارسي باشد. برداشت مفسران درباره نسبت دادن ذو القرنين به اسكندر و يا مردي از قبيله عرب در يمن بدلايل مختلفي اعم از معني و سياق آيات قران و دوم تاريخ يونان و ايران، قابل پذيرش بنظر نميرسد.در آثار و تنديسهاي كشف شده نيز آنچه تا كنون بدست آمده كه تاج با شاخ و يا تاج خروس باشد تنديسهاي و يا سكههايي است از دوره عيلامي و هخامنشي.
نخستين نبرد كورش كبير
ميتراداتس ( ناپدري كوروش) پس از آنكه با تهديد استياگ مواجه شد ، داستان كودكي كوروش و چگونگي زنده ماندن او را آنگونه كه مي دانست براي استياگ بازگو كرد و طبعاً در اين ميان از هارپاگ نيز نام برد. هرچند معبران خواب و مغان درباري با تفسير زيركانه ي خود توانستند استياگ را قانع كنند كه زنده ماندن كوروش و نجات يافتنش از حكم اعدام وي ، تنها در اثر حمايت خدايان بوده است ، اما اين موضوع هرگز استياگ را برآن نداشت كه چشم بر گناه هارپاگ بپوشاند و او را به خاطر اهمال در انجام مسئوليتي كه به وي سپرده بود به سخت ترين شكل مجازات نكند. استياگ فرمان داد تا به عنوان مجازات پسر هارپاگ را بكشند. آنچه هرودوت در تشريح نحوه ي اجراي اين حكم آورده است بسيار سخت و دردناك است:
پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد كشتند و در ديگ بزرگي پختند ، آشپزباشي شاه خوراكي از آن درست كرد كه در يك مهماني شاهانه – كه البته هارپاگ نيز يكي از مهمانان آن بود – بر سر سفره آوردند ؛ پس صرف غذا و باده خواري مفصل ، استياگ نظر هارپاگ را در مورد غذا پرسيد و هارپاگ نيز پاسخ آورد كه در كاخ خود هرگز چنين غذاي لذيذ و شاهانه اي نخورده بود ؛ آنگاه استياگ در مقابل چشمان حيرت زده ي مهمانان خويش فاش ساخت كه آن غذاي لذيذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.
صرف نظر از اينكه آيا آنچه هرودوت براي ما نقل مي كند واقعاً رخ داده است يا نه ، استياگ با قتل پسر هارپاگ يك دشمن سرسخت بر دشمنان خود افزود. هرچند هارپاگ همواره مي كوشيد ظاهر آرام و خاضعانه اش را در مقابل استياگ حفظ كند ولي در وراي اين چهره ي آرام و فرمانبردار ، آتش انتقامي كينه توزانه را شعله ور نگاه مي داشت ؛ به اميد روزي كه بتواند ستمهاي استياگ را تلافي كند. هارپاگ مي دانست كه به هيچ وجه در شرايطي نيست كه توانايي اقدام بر عليه استياگ را داشته باشد ، بنابرين ضمن پنهان كردن خشم و نفرتي كه از استياگ داشت تمام تلاشش را براي جلب نظر مثبت وي و تحكيم موقعيت خود در دستگاه ماد به كار گرفت. تا آنكه سرانجام با درگرفتن جنگ ميان پارسيان( به رهبري كوروش ) و مادها ( به سركردگي استياگ ) فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.
هنوز جزئيات فراواني از اين نبرد بر ما پوشيده است. مثلاً ما نمي دانيم كه آيا اين جنگ بخشي از برنامه ي كلي و از پيش طرح ريزي شده ي كوروش كبير براي استيلا بر جهان آن زمان بوده است يا نه ؛ حتي دقيقاً نمي دانيم كه كوروش ، خود اين جنگ را آغاز كرده يا استياگ او را به نبرد واداشته است. يك متن قديمي بابلي به نام « سالنامه ي نبونيد » به ما مي گويد كه نخست استياگ – كه از به قدرت رسيدن كوروش در ميان پارسيان سخت نگران بوده است – براي از بين بردن خطر كوروش بر وي مي تازد و به اين ترتيب او را آغازگر جنگ معرفي مي كند. در عين حال هرودوت ، برعكس بر اين نكته اصرار دارد كه خواست و اراده ي كوروش را دليل آغاز جنگ بخواند.
باري ، ميان پارسيان و مادها جنگ درگرفت. جنگي كه به باور بسياري از مورخين بسيار طولاني تر و توانفرساتر از آن چيزي بود كه انتظار مي رفت. استياگ تدابير امنيتي ويژه اي اتخاذ كرد ؛ همه ي فرماندهان را عزل كرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدين ترتيب خيانت هاي هارپاگ را – كه پيشتر فرماندهي ارتش را به او واگذار كرده بود – بي اثر ساخت. گفته مي شود كه اين جنگ سه سال به درازا كشيد و در طي اين مدت ، دو طرف به دفعات با يكديگر درگير شدند. در شمار دفعات اين درگيري ها اختلاف هست. هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد كه در نبرد اول استياگ حضور نداشته و هارپاگ كه فرماندهي سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش ميدان را خالي مي كند و مي گريزد. پس از آن استياگ شخصاً فرماندهي نيروهايي را كه هنوز به وي وفادار مانده اند بر عهده مي گيرد و به جنگ پارسيان مي رود ، ليكن شكست مي خورد و اسير مي گردد. و اما ساير مورخان با تصويري كه هرودوت از اين نبرد ترسيم مي كند موافقت چنداني نشان نمي دهند. از جمله ” پولي ين“ كه چنين مي نويسد :
« كوروش سه بار با مادي ها جنگيد و هر سه بار شكست خورد. صحنه ي چهارمين نبرد پاسارگاد بود كه در آنجا زنان و فرزندان پارسي مي زيستند . پارسيان در اينجا بازهم به فرار پرداختند ... اما بعد به سوي مادي ها – كه در جريان تعقيب لشكر پارس پراكنده شده بودند – بازگشتند و فتحي چنان به كمال كردند كه كوروش ديگر نيازي به پيكار مجدد نديد. »
نيكلاي دمشقي نيز در روايتي كه از اين نبرد ثبت كرده است به عقب نشيني پارسيان به سوي پاسارگاد اشاره دارد و در اين ميان غيرتمندي زنان پارسي را كه در بلندي پناه گرفته بودند ستايش مي كند كه با داد و فريادهايشان ، پدران ، برادران و شوهران خويش را ترغيب مي كردند كه دلاوري بيشتري به خرج دهند و به قبول شكست گردن ننهند و حتي اين مسأله را از دلايل اصلي پيروزي نهايي پارسيان قلمداد مي كند.
به هر روي فرجام جنگ ، پيروزي پارسيان و اسارت استياگ بود. كوروش كبير به سال ٥٥٠ ( ق.م ) وارد اكباتان ( هگمتانه – همدان ) شد ؛ بر تخت پادشاه مغلوب جلوس كرد و تاج او را به نشانه ي انقراض دولت ماد و آغاز حاكميت پارسيان بر سر نهاد. خزانه ي عظيم ماد به تصرف پارسيان درآمد و به عنوان يك گنجينه ي بي همتا و يك ثروت لايزال - كه بدون شك براي جنگ هاي آينده بي نهايت مفيد خواهد بود - به انزان انتقال يافت.
كوروش كبير پس از نخستين فتح بزرگ خويش ، نخستين جوانمردي بزرگ و گذشت تاريخي خود را نيز به نمايش گذاشت. استياگ – همان كسي كه از آغاز تولد كوروش همواره به دنبال كشتن وي بوده است – پس از شكست و خلع قدرتش نه تنها به هلاكت نرسيد و رفتارهاي رايجي كه درآن زمان سرداران پيروز با پادشاهان مغلوب مي كردند در مورد او اعمال نشد ، كه به فرمان كوروش توانست تا پايان عمر در آسايش و امنيت كامل زندگي كند و در تمام اين مدت مورد محبت و احترام كوروش بود. بعدها با ازدواج كوروش و آميتيس ( دختر استياگ و خاله ي كوروش ) ارتباط ميان كوروش و استياگ و به تبع آن ارتباط ميان پارسيان و مادها ، نزديك تر و صميمي تر از گذشته شد. ( گفتني است چنين ازدواجهاي درون خانوادگي در دوران باستان – بويژه در خانواده هاي سلطنتي – بسيار معمول بوده است). پس از نبردي كه امپراتوري ماد را منقرض ساخت ، در حدود سال ٥٤٧ ( ق.م ) ، كوروش به خود لقب پادشاه پارسيان داد و شهر پاسارگاد را براي يادبود اين پيروزي بزرگ و برگزاري جشن و سرور پيروزمندانه ي قوم پارس بنا نهاد.
دوران قدرت:
بعد از آنكه كوروش شاه آنشان شد در انديشه حمله به مادافتاد.دراين ميان هارپاگ نقشي عمده بازي كرد.هارپاگ بزرگان ماد را كه از نخوت و شدت عمل شاهنشاه ناراضي بودند بر ضد ايشتوويگو(آژي دهاك)شورانيد و موفق شد، كوروش را وادار كند بر ضد پادشاه ماد لشكركشي كند و او را شكست بدهد.با شكست كشور ماد بهوسيله پارس كه كشور دست نشانده و تابع آن بود،پادشاهي ۳۵ ساله ايشتوويگو پادشاه ماد به انتها رسيد، اما به گفته هرودوت كوروش به ايشتوويگو آسيبي وارد نياورد و او را نزد خود نگه داشت. كوروش به اين شيوه در 546 پادشاهي ماد و ايران را به دست گرفت و خود را پادشاه ايران اعلام نمود.كوروش پس از آنكه ماد و پارس را متحد كرد و خود را شاه ماد و پارس ناميد، در حاليكه بابل به او خيانت كرده بود، خردمندانه از قارون، شاه ليدي خواست تا حكومت او را به رسميت بشناسد و در عوض كوروش نيز سلطنت او را بر ليدي قبول نمايد. اما قارون (كرزوس) در كمال كم خردي به جاي قبول اين پيشنهاد به فكر گسترش مرزهاي كشور خود افتاد و به اين خاطر با شتاب سپاهيانش را از رود هالسي (قزل ايرماق امروزي در كشور تركيه) كه مرز كشوري وي و ماد بود گذراند و كوروش هم با ديدن اين حركت خصمانه، از همدان به سوي ليدي حركت كرد ودژسارد كه آن را تسخير ناپذير ميپنداشتند، با صعود تعدادي از سربازان ايراني از ديوارههاي آن سقوط كرد و قارون (كروزوس)، شاه ليدي به اسارت ايرانيان درآمد و كوروش مرز كشور خود را به درياي روم و همسايگي يونانيان رسانيد. نكته قابل توجه رفتار كوروش پس ازشكست قارون است. كوروش، شاه شكست خورده ليدي را نكشت و تحقير ننمود، بلكه تا پايان عمر تحت حمايت كوروش زندگي كرد و مردم سارد علي رغم آن كه حدود سه ماه لشكريان كوروش را در شرايط جنگي و در حالت محاصره شهر خود معطل كرده بودند، مشمول عفو شدند.
پس از ليدي كوروش نواحي شرقي را يكي پس از ديگري زير فرمان خود در آورد و به ترتيب گرگان (هيركاني)، پارت، هريو (هرات) رخج،مرو،بلخ، زرنگيانا (سيستان) و سوگود (نواحي بين آمودريا و سيردريا) و ثتگوش (شمال غربي هند) را مطيع خود كرد. هدف اصلي كوروش از لشكركشي به شرق، تأ مين امنيت و تحكيم موقعيت بود وگرنه در سمت شرق ايران آن روزگار، حكومتي كه بتواند با كوروش به معارضه بپردازد وجود نداشت. كوروش با زير فرمان آوردن نواحي شرق ايران، وسعت سرزمينهاي تحت تابعيت خود را دو برابر كرد. حال ديگر پادشاه بابِل از خيانت خود به كوروش و عهد شكني در حق وي كه در اوائل پيروزي او بر ماد انجام داده بود واقعاً پشيمان شده بود. البته ناگفته نماند كه يكي از دلايل اصلي ترس «نبونيد» پادشاه بابِل، همانا شهرت كوروش به داشتن سجاياي اخلاقي و محبوبيت او در نزد مردم بابِل از يك سو و نيز پيشبينيهاي پيامبران بني اسرائيل درباره آزادي قوم يهود به دست كوروش از سوي ديگر بود
درگذشت كوروش
مرگ كوروش نيز چون تولدش به تاريخ تعلق ندارد. هيچ روايت قابل اعتمادي كه از چگونگي مرگ كوروش سخن گفته باشد در دست نداريم و ليكن از شواهد چنين پيداست كه كوروش در اواخر عمر براي آرام كردن نواحي شرقي كشور كه در جريان فتوحاتي كه او در مغرب زمين داشت ناآرام شده بودند و هدف تهاجم همسايگان شرقي قرار گرفته بودند به آن مناطق رفته است و شش سال در شرق جنگيده است. بسياري از مورخين، علت مرگ كوروش را كشته شدنش در جنگي كه با قبيلهي ماساژتها (يا به قولي سكاها) كرده است دانستهاند. ابراهيم باستاني پاريزي در مقدمهاي كه بر ترجمهي كتاب "ذوالقرنين يا كوروش كبير" نوشته است، آنچه بر پيكر كوروش پس از مرگ ميگذرد را اينچنين شرح ميدهد:
سرنوشت جسد كوروش در سرزمين سكاها خود بحثي ديگر دارد. بر اثر حملهي كمبوجيه به مصر و قتل او در راه مصر، اوضاع پايتخت پريشان شد تا داريوش روي كار آمد و با شورشهاي داخلي جنگيد و همهي شهرهاي مهم يعني بابل و همدان و پارس و ولايات شمالي و غربي و مصر را آرام كرد. روايتي بس موثر هست كه پس از بيست سال كه از مرگ كوروش ميگذشت به فرمان داريوش، جنازهي كوروش را بدينگونه به پارس نقل كردند.
شش ساعت قبل از ورود جنازه به شهر پرسپوليس (تخت جمشيد)، داريوش با درباريان تا بيرون شهر به استقبال جنازه رفتند و جنازه را آوردند. نوزاندگان در پيشاپيش مشايعين جنازه، آهنگهاي غمانگيزي مينواختند، پشت سر آنان پيلان و شتران سپاه و سپس سه هزارتن از سربازان بدون سلاح راه مي پيمودند، در اين جمع سرداران پيري كه در جنگهاي كوروش شركت داشته بودند نيز حركت ميكردند. پشت سر آنان گردونهي باشكوه سلطنتي كوروش كه داراي چهار مال بند بود و هشت اسب سپيد با دهانه يراق طلا بدان بسته بودند پيش ميآمدند. جسد بر روي اين ردونه قرار داشت. محافظان جسد و قراولان خاصه بر گرد جنازه حركت ميكردند. سرودهاي خاص خورشيد و بهرام ميخواندند و هر چند قدم يك بار ميايستادند و بخور ميسوزاندند. تابوت طلائي در وسط گردونه قرار داشت. تاج شاهنشاهي بر روي تابوت ميدرخشيد، خروسي بر بالاي گردونه پر و بال زنان قرار داده شده بود – اين علامت مخصوص و شعار نيروهاي جنگي كوروش بوده است. پس از آن سپهسالار بر گردونه جنگي (رتهه) سوار بود و درفش خاص كوروش را در دست داشت. بعد از آن اشيا و اثاثيه ي زرين و نفايس و ذخايري كه مخصوص كوروش بود –يك تاك از زر و مقداري ظروف و جامههاي زرين– حركت ميدادند.
همين كه نزديك شهر رسيدند داريوش ايستاد و مشايعين را امر به توقف داد و خود با چهرهاي اندوهناك، آرام بر فراز گردونه رفت و بر تابوت بوسه زد؛ همهي حاضران خاموش بودند و نفسها حبس گرديده بود. به فرمان داريوش دروازههاي قصر شاهي (تخت جمشيد) را گشودند و جنازه را به قصر خاص بردند. تا سه شبانه روز مردم با احترام از برابر پيكر كوروش ميگذشتند و تاجهاي گل نثار ميكردند و موبدان سرودهاي مذهبي ميخواندند.
روز سوم كه اشعهي زرين آفتاب بر برج و باروهاي كاخ باعظمت هخامنشي تابيد، با همان تشريفات جنازه را به طرف پاسارگاد –شهري كه مورد علاقهي خاص كوروش بود- حركت دادند. بسياري از مردم دهات و قبايل پارسي براي شركت در اين مراسم سوگواري بر سر راهها آمده بودند و گل و عود نثار ميكردند.
در كنار رودخانهي كوروش (كر) مرغزاري مصفا و خرم بود. در ميان شاخههاي درختان سبز و خرم آن بناي چهار گوشي ساخته بودند كه ديوارهاي آن از سنگ بود.
هنگامي كه پيكر كوروش به خاك ميسپردند، پيران سالخورده و جوانان دلير، يكصدا به عزاي سردار خود پرداختند. در دخمه مسدود شد، ولي هنوز چشمها بدان دوخته بود و كسي از فرط اندوه به خود نميآمد كه از آن جا ديده بردوزد. به اصرار داريوش، مشايعين پس از اجراي مراسم مذهبي همگي بازگشتند و تنها چند موبد براي اجراي مراسم مذهبي باقي ماندند.[*]
مرگ كوروش
نظريه اول
مورخ، گزنفون شاگرد سقراط، گفته كه كوروش كبير در جنگ با سكاها پايش زخمي شد و مانند اشيل از همان زخم فوت كرد
نظريه دوم
مورخ ديگر، هرودوت، گفته كه كوروش كبير هنگام نبرد با سكاها اسير شد و ملكه سكاها سر كوروش كبير را بريد و در خمره پر خوني فرو برد و گفت بنوش تا از خون سير شوي
اما دورانت ميگويد كه نظريه اول كه متعلق به گزنفون است نادرست و اشتباه است و مورخ گزنفون كوروش كبير را با شخصي ديگر در مملكتي ديگر اشتباه گرفته و اكثرا بر همين نظريه هرودوت تكيه ميكنند.
روايتي كه هرودوت در مورد مرگ كورش آورده بر كشته شدن او توسط ماساژتها تاكيد دارد... اين روايت چنين است:
ملكه ماساژتها (توميريس)، پيش از آغاز نبرد با كورش به او چنين پيام داد كه:
"اي پادشاه، به تو نصيحت ميكنم كه دست از اين كار برداري، زيرا معلوم نيست كه به نتيجه مطلوب دست يابي. به فرمانروايي بر قوم خود خرسند باش و بگذار بر سرزمين خود سلطنت كنم. افسوس كه به سخنام گوش فرا نخواهي داد، زيرا آنچه كمتر به آن ميانديشي صلح و صفا است ...
اي خون خوار ِ سيري ناپذير كه پسرم را به نيروي افسون بار باده گرفتار كردهاي، بر خود مبال، زيرا كه اين آيين مردان نيست و در ميدان جنگ نبرد انجام نشده. با اين همه من بد تو را نميخواهم.
پندم را بپذير و او را رها كن و بي اين كه زيان ببيني از بوم و بر ما دور شو. اگر چنين نكني به ايزد خورشيد سوگند، كه هر اندازه تشنهي خون باشي از خون سيرت خواهم كرد."[قومهاي كهن در آسياي مركزي و فلات ايران، رقيه بهزادي، صفحه ٩٧]
اين تابلويي است در موزهي هنرهاي زيباي بوستون از ملكه سكاها و سر بريده كوروش كبير.
پس از اين پيام جنگ در گرفت و كورش شكست خورد... آنگاه ترميريس سر كورش را بريد و آن را در خمرهي پرخوني فرو برد و گفت: "آن چه ميخواهي بنوش تا سير شوي"[
پاسارگاد
پاسارگاد منطقهاي است كه در ميان كوهستانهاي دشت مرغاب استان فارس واقع شده است كوروش كبير پس از برتري بر مادها و تاسيس سلسله هخامنشي منطقه پاسارگاد را به عنوان پايتخت حكومتي برگزيد. به واقع آخرين شاه ماد، آستياگ، پدر بزرگ مادري كوروش بود. روزنههاي نخستين هنر هخامنشي و معماري اصيل آن در پاسارگاد و كاخ كوروش تجلي مييابد. در كتيبه هاي ايلامي تخت جمشيد از منطقه پاسارگاد به نام «باتراكاتاس» ياد ميشود. در قرن پانزدهم مقبرهاي كه به نام مادر سليمان شناخته ميشد كشف گرديد كه در واقع پس از انجام كاوشهاي باستان شناختي موثر مشخص شد كه اين مقبره بزرگ مرد پارسي، كوروش هخامنشي است. در سال 1812 گروهي از بازديدكنندگان اروپايي كه از اين مقبره ديدن كردند از احتمال تعلق بناهاي دشت مرغاب به كوروش خبر دادند. اما به واقع اين پروفسور هرتسفلد بود كه در كاوشهاي 1928 كه در پاسارگاد به انجام رساند. 6 سال بعد آرال اشتاين موفق به كشف چندين بناي يادماني ما قبل تاريخي در حاشيههاي دشت مرغاب گرديد. كاوشها و حفاريهاي علي سامي در فاصله سالهاي 1949 تا 1955 و كاوشهاي ديويد استروناخ از سالهاي 1961 تا 1963 در پاسارگاد به كشف آثار گسترده و اطلاعات فراوان در مورد اين پايتخت كهن منجر گرديد.
بناي مقبره كوروش بي شك يكي از منحصر به فردترين عناصر معماري خاور نزديك به شمار مي رود كه در ضلع جنوبي پاسارگاد واقع شده است و حدود 1 كيلومتر با كاخ كوروش فاصله دارد. اين آرامگاه وقار ، سادگي و قدرت را به طور توام به تصوير ميكشد. و در آن از كمترين عناصر تزييني استفاده شده و به واقع اين سنگهاي صاف و بزرگ هستند كه با قرارگرفتن بر روي يكديگر منحصر به فردترين مقبره تاريخي را بنا ساختهاند، ارتفاع مقبره در زمان احداث 10/11 متر بوده و از 2 بخش تشكيل ميشده است. گفته ميشود جسد كوروش در تابوتي از طلا در اين مقبره به خاك سپرده شد. ضلع R كاخ كه در قسمت شرقي كاخ پاسارگاد واقع شده از ساختار مربعي برخوردار است كه در زمان ساخت داراي 4 ستون سنگي و 4 درگاه محوري بوده است. در اينجا نقشي از يك انسان بالدار كه الگوبرداري ازنقوش و هنر آشوري است مشاهده ميشود. بر روي سر اين نقش يك تاج مصري و بر قامت او ردايي ايلامي به چشم مي خورد. مطالعه بر روي اين نقش و محل قرار داشتن آن نشان ميدهد اين تصوير متعلق به كوروش كبيراست. اگر چه كوروش آنقدر عمر نكرد كه بتواند از مجموعه زيباي پاسارگاد لذت ببرد اما در ضلع Pكاخ فرمان احداث باغي بزرگ و سرسبز را داده بود.
سنگهاي سفيد لاشهاي بزرگ، كانالهاي آب و ساير جزييات باغهاي هخامنشي در معماري اين باغ زيبا به كار گرفته شده بود. در كاوشهاي استروناخ كه در سالهاي 1994 به انجام رسيد شمار زيادي از گنجينههاي پاسارگاد شامل اشيا طلا و نقره هخامنشي در محوطه باغ از دل خاك بيرون آورده شد. بنايي كه مدتها تحت عنوان زندان سليمان شناخته ميشد بنايي سنگي است كه بعدها محققان اعلام كردند متعلق به مقبره كمبوجيه فرزند كوروش است. نظرات ديگري نيز وجود دارد كه ازاين اثر به عنوان آتشگاه، انبار ، يا يك عنصر حفاظتي و امنيتي ياد ميكنند. تل تخت نامي است كه به قلعه اي كه روزگاري دربالاترين بخش پاسارگاد بر روي يك سكوي سنگي ساخته شده بود اطلاق ميشود.
ساخت اين بنا پس از مرگ كوروش ناتمام باقي ماند. گفته ميشود كه داريوش اول هخامنشي از همين الگوي ساخت بر روي سكوي بلند براي احداث كاخ پارسه الهام به عمل آورده است. متاسفانه امروز از اين دژ باستاني جز تودهاي خاك بر جاي نمانده است اما نام پاسارگاد به عنوان پايتخت باستاني كهن همچنان در دل تاريخ ميدرخشد.
مهم ترين شي ء موزه بريتانيا از تمدن ايران كه افتخار جهان نيز هست منشور كوروش بزرگ ( نخستين منشور حقوق بشر)است كه در ويتريني شيشه اي نگهداري مي شود .
تنها بخشي از منشور جهاني حقوق بشر كوروش كبير
شاه شاهان ايران اين سرزمين جاويد
اينك من به ياري مزدا تاج سلطنت را بر سر نهادم اعلام مي كنم كه تاروز ي كه زنده ام و مزدا توفيق سلطنت به من بدهد به دين و آداب و رسوم ملتهايي را كه من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد ونخواهم گذاشت كه حكام و زير دستان من دين و آئين و رسوم ملتهايي كه من پادشاه آن هستم و ديگر ملتها را مورد تهديد و تحقير قرار بدهند يا به آنها توهين كنند .
من از امروز كه تاج شاهي به سر نهادم تا روزي كه زنده ام و مزدا توفيق سلطنت را به من بدهد هرگز سلطنت خود را به هيچ ملت تحميل نخواهم كرد و هر ملت آزاد است كه مرا به سلطنت قبول كند يا نكند و هرگاه نخواهد من را پادشاه خود بداند من براي سلطنت ان ملت مبادرت نخواهم كرد . من تا روزي كه پادشاه كشورهاي ايران و بابل و جهات اربعه هستم نخواهم گذاشت كه كسي به ديگري ظلم كند و اگر شخصي مظلوم واقع شد من حق وي را از ظالم خواهم گرفت و به او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم كرد .
من تاروزي كه پادشاه هستم نخواهم گذاشت مال منقول يا غير منقول ديگري را به زور يا به نحو ديگر بدون پرداخت بهاي آن و جلب رضايت صاحب مال تصرف نمايد .
من تا روزي كه زنده هستم نخواهم گذاشت كه شخصي ديگري را به بيگاري بگيرد و بدون پرداخت دستمزد او را به كار وادارد .
من امروز اعلام مي كنم كه هركس آزاد است كه هر ديني را كه مايل است بپرستد و در هر نقطه كه مي خواهد سكونت گزيند مشروط بر آنكه در انجا حق كسي را غصب نكند .
وبه هرشغلي كه ميخواهد بپردازد و مال خود را به هرطريق كه ميخواهد به مصرف برساند، مشروط برآنكه به حقوق ديگران لطمه نزند .
من امروز اعلام مي كنم كه هركس مسئول اعمال خود مي باشد و هيچ كس را نبايد به مناسبت تقصيري كه يكي از خويشاوندانش كرده مجازات كرد . و مجازات برادر گناهكار بر عكس بكلي ممنوع است و اگر يك فرد از خانواده يا طايفه اي مرتكب تقصيري شود فقط مقصر بايد مجازات شود نه ديگران .
من تا روزي كه به ياري مزدا سلطنت مي كنم نخواهم گذاشت كه مردان و زنان را به عنوان غلام و كنيز به فروشند و حكام زير دستان من مكلفند كه در حوزه حكومت و ماموريت خود مانع از فروش و خريد مردان و زنان به عنوان غلام و كنيز شوند .
رسم بردگي بايد به كلي از جهان برافتد و از مزدا خواهانم كه مرا در راه اجراي تعهداتي كه نسبت به ملتهاي ايران و بابل و ملتهاي ممالك اربعه برعهده گرفته ام موفق گرداند .
بخش آغازين فرمان كوروش كبير:
"آنگاه كه من به آرامش و بي آزاربه بابل در آمدم در ميان هلهله و شادي اورنگ فرمانروايي را در در كاخ پادشاهي استوار داشتم ... بي شمار سپاهانم به صلح در بابل گام بر داشتند. روا نداشتم كسي وحشت را بر سرزمين سومر و اكد فرا آرد. نيازمنديهاي بابل و تمامي پرستشگاه هاي آنان را پيش ديده داشتم و در بهبود زندگي همگان كوشيدم. همه يوغ هاي ننگين بردگي را از مردمان بابل بر داشتم. خانه هاي ويرانشان را آباد كردم. به تيره بختيهاشان پايان دادم. مردوك مهتر خداي، از كردارم شاد شد و به من كوروش، پادشاهي كه او را نيايش كرد و به كمبوجيه پسرم ... و به همه سپاهيانم، مهربانانه بركت داد از ته دل در پيشگاهش خدايگاني والاي او را بس گرامي داشتيم. و همه پادشاهاني كه در بارگاه خود به تخت نشسته اند در چهار گوشه جهان از فرا دريا تا فرو دريا ... همه ي پادشاهان باختر زمين كه در خيمه ها سكونت داشتند براي من خراج گران آوردند و در بابل بر پايم بوسه زدند. از... تا شهرهاي اشور و شوش آگاده اشنونا شهرهاي زمبان مورنو در تا قلمرو سرزمين گوتيوم شهرهاي مقدس فراسوي دجله را كه پرستشگاه هاشان دير زماني ويران بود مرمت كردم و پيكره ي ايزداني را كه ميان آنان جاي داشتند به جاي خود بازگرداندم و در منزلگاهي پايدار اقامت دادم. تمام مردمان آواره را جمع كردم و خانه هاشان را به آنان باز گرداندم ... اجازه دادم همگان در صلح بزيند."
فرزندان كوروش :
پس از مرگ كورش، فرزند ارشد او كمبوجيه به سلطنت رسيد. وي، هنگامي كه قصد لشگركشي به سوي مصر را داشت، از ترس توطئه، دستور قتل برادرش برديا را صادر كرد. در راه بازگشت كمبوجيه از مصر، يكي از موبدان دربار به نام گئومات مغ، كه شباهتي بسيار به برديا داشت، خود را به جاي برديا قرار داده و پادشاه خواند. كمبوجيه با شنيدن اين خبر در هنگام بازگشت، يك شب و به هنگام بادهنوشي خود را با خنجر زخمي كرد كه بر اثر همين زخم نيز درگذشت. كورش بجز اين دو پسر، داراي سه دختر به نامهاي آتوسا و آرتيستون و مروئه بود كه آتوسا بعدها با داريوش اول ازدواج كرد و مادر خشايارشاه پادشاه قدرتمند ايراني شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر